الهه ی الهام
انجمن ادبی

شیطان بازار

        شک نداشتم که خودش بود، امّا با وجود گردن کلفت هایی که دور و بر سارق گوشی ام را گرفته بودند، جرأت نکردم دم بزنم. این یکی از ویژگی های « شیطان بازار» است. ممکن است درجا کفش هایت را از پایت بکنند و دوباره به خودت بفروشند و تو برای اینکه پابرهنه نمانی، مجبوری آن را بخری.

در بساط مردی که سه روز پیش گوشی همراهم را از من قاپیده بود،یک گوشی رومیزی آلبالویی رنگ توجهم را جلب کرد. وقتی قیمتش را پرسیدم، گفت: « فقط دوتا اسکناس سبز. پیغامگیر و منشی هم داره. لب مرز هم نمی تونی به این قیمت بخریش. زیمنس اصل آلمانه. گوش کن ببین چه کیفیتی داره.»

دکمه ای را فشار داد و صدایی زنانه گفت: « الو، سلام. شناختی؟... چه خوبه که هنوز برنگشتی سر کارت! این جوری راحت تر می تونم حرف بزنم. خیرِ سرمون ما آدمای تحصیل کرده و متمدّنی هستیم. قرار نیست سر یک اختلاف یا حالا یک اشتباه کوچیک یا بزرگ، داد و هوار راه بندازیم و آبرو ریزی کنیم... تو که گفتی می ری مأموریت، منم دست دخترمو گرفتم و اومدم خونه ی پدرم... البتّه این...» دکمه ی دیگری را زد و صدای زن را قطع کرد و گفت: « اینم از کیفیت صداش، بردی خونه، حافظه شو پاک کن و بعد با خیال راحت ازش استفاده کن.».اسکناس ها را از من گرفت و توی جیب سینه اش چپاند و گفت: « خوب برو دیگه، وای نستا، خدا بده برکت، به سلامت!»

نه کاغذ خرید و نه برگه ی ضمانتی و نه کارتن و بسته بندی. سیم های آویزان را دور گوشی پیچیدم و زدم زیر بغلم. این هم یکی دیگر از ویژگی های این بازار است؛ « بدون ضمانت!»

 



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 1 اسفند 1387برچسب:داستان,شیطان بازار,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 20:37 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« راز عاشقانه زیستن»

برای شروع بهتر است از یک شعر معروف کمک بگیرم:

« به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست»

البته سطح این شعر خیلی بالاتر از درک و فهم من است و برای دسترسی به مفاهیم والای آن به نردبان فلسفه و عرفان و الهیات نیاز است.شاعر عارف ما در این بیت دلیل عشق خود به تمام مظاهر خلقت و موجودات عالم را این گونه توضیح می دهد که هر کدام از این پدیده ها، اثری از خالقی مهربان است و عشق ورزی به آنها، عشقبازی با خداست.

اما بحث من خیلی ساده تر و کوچکتر از این حرفهاست. روزی دوستی از من پرسید:« چطور است که تواز کسی نفرت نداری؟ همه را دوست داری؟ یا باکسی جنگ و قهر نمی کنی؟» جوابم به دوستم این بود:« شاید چیزی شبیه موتوا قبل ان تموتوا، بمیرید پیش از آنکه بمیرید؛نظر شخصی من این است که بمیرانید قبل از این که واقعاً بمیرند. دوستان و آشنایان، پدر و مادر، خواهر و برادر، همسر و فرزندان و هر کسی را که با شما سر و کار دارد؛ بمیرانید.

برای چند لحظه چشمانتان را هم بگذارید و تصور کنید کسی را که باید دوست داشته باشید و آنچنانی که باید ، ندارید، یک بار در ذهن و خیال خودتان او را بمیرانید. زندگی را بدون او تجسم کنید.کسی که شایسته ی دوست داشتن شما بوده و شما آن را از او دریغ کرده یا به آن بی توجه بوده اید. عذاب وجدان رهایتان نمی کkn. دست التماس به سوی خدا بلند خواهید کرد و از او خواهید خواست که فقط یک بار دیگر او را به شما برگرداند، قول خواهید داد که همه چیز را جبران کنید. با خودان خواهید گفت اگر یک بار دیگر زنده بشود و به زندگی ام برگردد؛ فرزند نمونه ای برایش خواهم شد، بهترین پدر و مادر دنیا می شوم، مهربان ترین و عاشق پیشه ترین همسری می شوم که زمین و زمان کمتر دیده باشد، باوفاترین دوست عالم خواهم شد و دوستی را در حقش تمام خواهم کرد و...

حالا چشمتان را باز کنید. خدا انابه و التماس شما را شنیده و درخواستتان را پذیرفته و عزیزتان را به شما برگردانده است. حالا او زنده است و در کنار شماست.و خدا منتظر است که آیا شما به قولی که به خود و خدایتان داده اید عمل می کنید یا نه! حالا موقع جبران و عمل و دوست داشتن و عشق ورزیدن است.

این طور که بشود، نه تنها از کسی متنفر نمی شوید، بلکه عاشقانه همه را دوست خواهید داشت. حتی دشمنانتان را. چون وجود دشمن هم موهبتی است که وجوب وجود دوستان را به ما گوشزد می کند. بدون دشمن ، ما ارزش دوستان را درک نمی کنیم دشمن است که دوستیها را به ما می نمایاند. در پایان از مولانا عذر می خواهم که بعد از صدها سال، حرفی را که به اختصار و زیبایی بیان کرده ، امروز خیلی ناشیانه غرغره کردم.

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم!

تا بعد...

حسن سلمانی

دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:حسن سلمانی,عشق ورزی,الهه ی الهام,مولانا, :: 9:21 :: نويسنده : حسن سلمانی

«هاواریو»

            آخرین روز تابستان، ساعت دو بعد از ظهر، بالگرد گروه تلوزیونی، هفتصد کیلومتر دور از مرکز وسط دشتی که گویی خاک مرده روی آن پاشیده بودند به زمین نشست. قبل از گروه ما، چند تیم دیگر هم به آنجا رفته بودند تا تعدادی توالت صحرایی . چند چادربرای استراحت و پذیرایی و کمک های اولیه و سکویی برای اجرای برنامه، برپا کنند. حدود سیصد صندلی استیل تا شو با نشیمن مخمل سرخ، روبروی صحنه چیده شده بود. کسی که چیدمان صحنه را طراحی کرده بود، یکی از سرشناس ترین طراحان صحنه در سینما و تلوزیون بود که دستور داده بود، صندلی ها مقابل صحنه باشند و لاشه ی هواپیمای سوخته و فرسوده و پوسیده، در پشت صحنه قرار بگیرد؛ طوری که آفتاب در حال غروب در پشت آهن پاره ی پرنده، فضای حزن آلود و رقّت انگیزی را به بیننده القا کند.

            یک ساعت پیش از شروع برنامه، مأمور امنیتی که از ابتدای سفر از مرکز همراهمان بود و اخم و سکوتش آزارم می داد، به طرفم آمد و با اشاره ی چشم و دست به من فهماند که باید تلفن همراهم را به تحویل بدهم. پاکت لاک و مهر شده ای را که در دست داشت با نوک سرنیزه اش باز کرد و برگه های داخل آن را جلوی چشم هایم گرفت وبا تأکید گفت: « نه یک کلمه بیشتر، نه یک کلمه کمتر. دقیقاً عین متن. بعد از اجرای برنامه هم بذارشون تو پاکت و به خودم تحویل بده؛ همه رو.»

            قرار بود آن روز مجری برنامه زنده ای باشم که به مناسبت سی اُمین سالگرد سقوط هواپیمای مسافربری و یادبود قربانیان آن حادثه برگزار می شد. اتفاقی که پنج سال پیش از تولد من رخ داده بود و خود من هیچ خاطره ای از آن در حافظه ام نداشتم. اجرای این برنامه یک فرصت استثنایی برای جوان جویای نامی مثل من به حساب می آمد و موفقیت در آن من را به ارباب رسانه ها معرفی می کرد. با نگاهی گذرا به متن و جدول زمانبندی برنامه، پی بردم که مراسم در محل سقوط هواپیما برپا می شود. هواپیمایی که همه ی مسافران و خدمه ی آن به غیر از یک نفر جان باخته بودند...

ادامه ی داستان به زودی در کتاب « انگشت نما» از همین قلم منتشر خواهد شد...

جمعه 26 مهر 1392برچسب:انگشت نما,هاواریو,حسن سلمانی, :: 10:27 :: نويسنده : حسن سلمانی

  

«هبوط...»

زیر وروی سرتا پامشکی اش راکه بیشتراز لباس های دیگرش دوست داشت به تن کرده بود.روربروی آینه ی قدی ایستاد ، چرخی زد و دست به کمر گذاشته و اندامش را ور انداز کرد .شک نداشت که اگر شال و شنلش را کنار بزند هر چشمی رابه تحسین وا می دارد .

داشت چهل ساله می شد اما هنوز خیره سری و شوخی و شنگی نوجوانی رابا خود داشت .دست به هرکاری می زد که جوانی و زیبایی اش را حفظ کند ، شنا، ایروبیک، رژیم غذایی ، انواع کرم ها و داروها و چند مورد جراحی زیبایی .تصمیم داشت تا زنده است همان «بهانه » ای باشد که سرش دعواست .همان که اگر کسی بتواند فقط برای چند دقیقه کنار صندلی راننده بنشاندش و فقط به سه نفر شاهد عادل نشانش بدهد ،برنده ی شرط بندی می شود.همانی که لبخند و جواب سلامش یکی را برنده و دیگری را بازنده ی قماری چند میلیونی می کرد.و هنوز خودش تنها پیروز میدان و شماره ی یک این قایم باشک بازی بود.از وقتی که دختر بچه ی ده ساله ای بود ،پی برده بود که خواستنش برابر است با توانستنش . می دانست اگر اراده کند و هوش زنانه اش را فقط کمی به کار بگیرد ، هیچ مردی در هر سنی نمی تواند به او بگوید«نه».



ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,هبوط,الهه ی الهام,حسن سلمانی, :: 14:40 :: نويسنده : حسن سلمانی

«نشانی»

 کرایه ی تاکسی فرودگاه را پرداخت و برای راننده دست و سرتکان داد و کوله اش را به شانه اش انداخت. سال ها بود که حرکت دست و سر به جای حرف زدن جزو زبان رضا و وسیله ی ارتباطی او با دیگران شده بود.  آمده بود تا از میان هزاران هزار مرده که خاموش و ساکت زیر خروارها سنگ و خاک آرمیده بودند سراغی از گذشته اش بگیرد و به زندگی اش باز گردد.بیست و پنج سال پیش،آخرین جایی که برای خداحافظی به آن سر زده بود،همین آرامگاه خانوادگی شان بود و حالا اولین جایی بود که بعد از آن همه سال برای سلامی دوباره به آنجا برگشته بود.فکر کرده بود شاید تنها جایی که ممکن است سر نخی از کلاف سردر گم زندگی اش را به دستش بدهد،آرامگاه ابدی خانواده ی «یراقچی»باشد.



ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:نشانی,داستان,الهه ی الهام,حسن سلمانی, :: 14:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

«پرسه»

 -        بفرما، اینم یه پاکت سیگار و یه فندک ویه بطری هم آب معدنی تگریِ تگری.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->اینم پولش. بگیر دیگه. خودتو لوس نکن.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->خجالت بکش، بذار تو کیفت. پولشو به رخم می کشه.اگه چیز دیگه ای لازم نداری، حرکت کنیم.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->بزن بریم. من که حاضرم.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->پس چشماتو ببند، دو کیلومتر جلوتر، اون دست اتوبان،هر وقت که گفتم بازشون کن. جِر نزنی ها.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->امّا دلم میخواد مسیر رو تماشا کنم. نکنه می خوای منو بدزدی و سر به نیستم کنی؟

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->چشماتو ببند و تو دلت تا بیست و پنج بشمُر.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->... بیست و سه، بیست و چار، اینم بیست... و... پنج؛ وای چه قدر خوشگله! چه جوری این جا رو پیدا کردی؟



ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,پرسه,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 14:31 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

آب پاکی»    

هر وقت که می خواهد جدّی حرف بزند، دستی به سبیل های پهن و خرمایی رنگش می کشد و هر چند ثانیه یک بار کتف راستش را بالا و پایین می کند.  خودش می گوید که این تیک عصبی یادگار دوره ی جبهه و جنگ است. موهای وسط سرش ریخته امّا روی گوش هایش را موهای بلند و پرپشتی پوشانده است. موهایی که شروع کرده اند به سفید شدن. اصلاً هم در بند این نیست که شکمش را جمع و جور کند. دیگر تناسب اندام چند سال پیش را ندارد و به این چیزها فکر هم نمی کند. هر جای صحبت هم که لازم بداند باید سیگار بکشد با کمال احترام از مخاطبش معذرت می خواهد و به فضای باز می رود تا با دود سیگارش دیگران را آزار ندهد.  چیزی که برایش اهمیت ندارد مد لباس و آرایش است و حرف و حدیث مردم. در هر موردی فقط تشخیص خودش مهم است که چه بپوشد؛ چه بنوشد؛ چه بگوید؛ کجا برود و...

البته همیشه هم این طور نبوده است. حرف و نظر دیگران بر روی شخصیت و زندگی خصوصی اش سایه می انداخت.برایش مهم بود که برای به دست آوردن یک فرصت شغلی یا موقعیت اجتماعی یا از دست ندادن آن، تلاش کند تا نظر موافق مافوقش را جلب کند. لباس اتو کشیده و تازه و تمیز و به روز بپوشد که شایسته ی محیط کاری اش باشد. در غذاخوری شرکت طوری با کارد و چنگال رفتار کند که یک جنتلمن واقعی به نظر برسد و خلاصه سعی کند گفتار و رفتارش در شأن یک شهروند اصیل و نجیب باشد.



ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:25 :: نويسنده : حسن سلمانی

«انگشت نمای»

سومین شب بود که در خانه تنها بودم.تابستان تمام شده بود و خانواده ام هنوز جایی نرفته بودند و تا عید نوروز و سفر احتمالی هم شش ماهی مانده بود. پسرها و مادرشان با یک موسسه ی ایرانگردی به استان آذربایجان رفتند و من به بهانه ی بازگشایی مدرسه ها و کار زیاد، همراهشان نشدم.اما حقیقت این است که بیشتر از آن که آن ها به این سفر مشتاق باشند؛خودِ من به این تنهایی و خلوت محتاج بودم.از پیش تصمیم داشتم اگر روزی چنین فرصتی دست داد، به خودم، به تلوزیون، به تلفن همراهم و به درو دیوار خانه استراحت مطلق بدهم و همه را به ضیافت سکوت دعوت کنم.



ادامه مطلب ...
شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,انگشت نمای,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 9:8 :: نويسنده : حسن سلمانی

     « پریشهر»

«حسن بی رنگ» دو حالت بیشتر نداشت. یا سکوت می کرد، یا می خندید. وقتی می خندید، که می خندید؛ امّا وقتی سکوت می کرد،معلوم بود که در اعماق ذهنش چیزی را یا می سازد یا ویران می کند. ویرانی نه به آن معنی خرابکاری و اغتشاش. چیزی مثل شخم زدن زمین که مقدمه ی کشت و کار است؛ یا چیزی شبیه تخریب یک ساختمان کلنگی که به جایش بنایی زیبا می سازند. این عادت خنده و سکوت را از وقتی پیدا کرده بود که ضربه ای ناگهانی به سرش خورده بود و از گوش و بینی اش خون جاری شده بود.

     حسن بی تقصیر بود.نه با این طرفی ها بود، نه با آن طرفی ها. نه مرده باد می گفت، نه زنده باد. فقط داشت از خیابانی که سال های سال اسمش «آزادی» بود می رفت تا داروهایی را که از بازار سیاه «ناصر خسرو» تهیّه کرده بود، به مادر پیرش در بیمارستان برساند. خیلی هم حواسش بود که پایش به معرکه تسویه حساب خیابانی کشیده نشود.

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1392برچسب:پریشهر,داستان,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 9:12 :: نويسنده : حسن سلمانی

« علی صامتی»

 

          سه روز پیش، نان و پنیر صبحانه را خریده بودم و از سنگفرش کنار بوستان محله به خانه برمی گشتم. جوجه گنجشکی را دیدم که احتمالاً باد، لانه اش را خراب کرده و او را به زمین انداخته بود. هنوز خنکای شب گذشته جایش را به گرمای روز دوازدهم اردیبهشت نداده بود. می شد ضربان قلب کوچکش را شنید و نبضش را حس کرد.حیوانک می لرزید،نمی دانم از ترس بود یا از ضعف یا از سرما! خم شدم و بدون هیچ زحمتی جوجه ی بی پناه را از روی سنگفرش برداشتم. به درخت بالای سرم نگاه کردم تا شاید جیغ و داد مادرش را بشنوم و بچه اش را روی یکی از شاخه ها بگذارم تا بردارد و ببردش. امّا نه صدایی بود و نه جنبشی. بالاخره تصمیم گرفتم که با خودم به خانه ببرم تا  تیمارش کرده و بعد هم آزادش کنیم.

 



ادامه مطلب ...
شنبه 26 فروردين 1392برچسب:علی صامتی,داستان,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 10:11 :: نويسنده : حسن سلمانی

« دوم شخص، غایب»

 مثل دو تا فرشته ای که روی شانه های چپ و راستت مدام در پروازند و کارهای خوب و بدت را یادداشت می کنند تا روز حساب به حسابت برسند؛ یکی دیگر هم هست که همیشه با توست. تو هیچ کدامشان را نمی بینی، اما از همان سال های اول کودکی تو را با آن ها آشنا کرده اند. به تو گفته اند که فرشته ی سمت راستی کارهای خوب و فرشته ی سمت چپی کارهای بدت را می نویسد. امّا درباره ی آن دیگری کسی چیزی به تو نگفته، ولی تو حضور او را بیشتر از آن دو فرشته احساس می کنی. نه دیدی اش و نه حتّی اسمش را می دانی.

                                                                                                     سیما- همسرت- بیشتر دوست داشت عید امسال را به مشهد بروید، امّا در نهایت پیشنهاد تو را پذیرفت و قرار شد تعطیلات نوروزی را در کنا دریا و جنگل های شمال بگذرانید.

نیمه شب است و توبر بالای تخته سنگی که جلبک ها و خزه ها خودشان را به آن چسبانده اند، ایستاده ای و امواج خزر به آرامی خودشان را به صخره ها می کوبند و کف می کنند و ذرّاتشان به پوست صورتت می نشیند.چراغ های خودرویت را رو به دریا روشن کرده ای و سیما و پسرت سینا با شادی در روشنایی آن با بیلچه و کامیون اسباب بازی، ماسه ها را جابه جا می کنند و قلعه می سازند. از برخورد لطیف ذرات آب دریا با صورتت لذّت می بری و حواست نیست که آسمان هم شروع کرده است به باریدن بدو ن آن که رعدی و برقی در کار باشد.



ادامه مطلب ...
دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, :: 14:13 :: نويسنده : حسن سلمانی

« ستاره ی قطبی »

در حالی که روی برگ های زرد و قهوه ای پا می گذاشت و نگاهش را به نوک کفش هایش دوخته بود؛ تصمیم گرفت راهی را از وسط پارک در پیش بگیرد و از طرف دیگرش بیرون برود و بعد از به پایانه ی مسافربری رفته و سوار اتوبوس تهران بشود و برگردد به خانه و کار و زندگی و روزمرّگی اش.

   تقریباً وسط پارک بود که احساس کرد کسی تعقیبش می کند. ایستاد، او که از پشت سرش می آمد هم ایستاد. این را از خش خش پاهایی که روی برگ های خشک کشیده می شد، فهمید. به راهش ادامه داد؛ نفر پشت سری هم حرکت کرد. دسته کلیدش را به زمین انداخت و به بهانه ی برداشتنش توقّف کرد و نشست و روی پنجه ی پا چرخید و برگشت. دختر بچّه ی ده، یازده ساله ای را دید که در چند قدمی اش این پا و آن پا می شد و نگاهش می کرد. گیس بافته ی خرمایی اش از کنار گوش ها و زیر کلاه شیرقهوه ای کاموایی اش بیرون بود و بلوز و شلوار تمیز و مرتّبی از همان جنس و رنگ به تن داشت. دخترک نگاهی به او و نگاهی به زنی که در فاصله ی حدود بیست قدم عقب تر بود، انداخت. زن در حالی که کالسکه ای را هول می داد و به طرف آنها می آمد، به علامت تأیید سرش را برای دخترک تکان داد. دخترک برگشت و گفت:« سلام، سلام آقای حسنی.»

 



ادامه مطلب ...
شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 10:11 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

 « چه خیال ها!؟»
 
 
برعكس سي سال خدمت دولتي اش كه مثل خيلي از آدم هاي ديگر روزهاراكار مي كرد و شب ها در كنار خانواده اش به استراحت مي پرداخت ، سه سالي مي شدكه جاي شب و روزش عوض شده بود. زمان كارمندی اش، اميدواربود كه اگرعمري باشد ، بعد از بازنشستگي بتواند كتاب هايي را كه هميشه دوستشان داشته ،بخواند.اما هرگز فكر نمی كرد كه كتاب هاي دوست داشتني اش را شبانه و در زير نور تير برق خيابان ها و در سكوت و تنهايي بخواند . شمار كتاب هايي كه در اين سه سال مطالعه كرده بود ، ده برابر بيشتر از كتاب ها يي بود كه در آن سي ساله خوانده بود.
او حالا مثل «شهرزاد » به اندازه ي هزار و يك شب ،قصه بلد بود تا قبل از خواب براي بچه هايش تعريف كند؛ برعكس سال هاي كودكي دخترو پسرش كه قبل از خواب از او قصه مي خواستند و او يا مي گفت « خيلي خسته ام بابايي ، بذارين واسه يه شب ديگه » يا« هرچي قصه بلد بودم براتون گفتم. بذارين چن تا جديد شو بخونم. باشه براي بعد......»
آن شب به تير برق سيماني تكيه داده بود و دست هايش راتا مچ توي جيب پالتويش فرو كرده، كلاه كاموايي اش راتا زير گوش ها پايين كشيده بود و بلورهاي ستاره اي شكل برف را تماشا مي كرد كه در نور مخروطي شكل تيربرق،رقص كنان و چرخ زنان از آسمان به طرفش مي آمدند و روي صورت تب دارش مي نشستند و خيلي زود آب مي شدند .زبانش را در آورد تا چند تا از دانه هاي برف را مزه مزه كند . باخودش گفت « جاي اكرم و بچّه هام خالي! » لبخندي زد و گفت : « البته بچگي بچّه هام » مكثي كرد و آهي كشيد كه بخار نفسش براي چند لحظه جلوي ديدش را گرفت. اين بارفقط گفت:«بچّه هام !»


ادامه مطلب ...
چهار شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, :: 9:21 :: نويسنده : حسن سلمانی

  

     « نقطه سر خط»

 

 از کمربندی اسلامشهر وارد جاده ی فرعی و خاکی   منتهی به شهرک کارتن شدم. از قاب آیینه ی جلو پیدا بود که پشت سرم چه گرد و خاکی به هوا بلند کرده ام.شهرک کارتن از دور و در میان مزارع ذرت و آفتابگردان مثل قلعه های باستانی به نظر می رسید.در انتهای راه خاکی تنها ورودی شهرک قرار داشت که با زنجیر فولادی کلفتی  که باز و بسته می شد اجازه ی ورود و خروج به آدم ها و ماشین ها می داد.مرد شصت و دو سه ساله ی شلخته ای در یک طرف دروازه روی چهارپایه ی چوبی نشسته بود و قوطی آبمیوه اش را سر می کشید.وقتی از او نشانی «بنگاه کاغذ رسول» را پرسیدم. چشم های نخودی اش را در چهره ی آفتاب سوخته اش گم کرد و با اشاره ی دست ته خیابان رو به رو را نشانم داد.تشکر کردم و به راه افتادم. از آیینه ی جلو می دیدم که با شیلنگ دور و برش را آب می پاشید تا گرد و خاک را بخواباند.



ادامه مطلب ...
سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:, :: 15:48 :: نويسنده : حسن سلمانی

« یلدا...»

      کرکره ی مه ی مغازه ها پایین بود. رفت و آمد در کوچه و خیابان تمام شده بود. مردم شهر، در خانه های گرم خود، در کنار خانواده، درازترین شب سال را طبق یک رسم باستانی جشن گرفته بودند.هندوانه که یک محصول تابستانی است، در این شب زمستانی گل سر سبد میهمانی ها و شب نشینی هاست.

      وانت لکنته ای که از صبح تا ساعت ده و نیم نصف شب توی تمام شهر دور زده و یک تُن هندوانه اش را توی این یخبندان آب کرده بود، حالا سه تا هندوانه بیشتر نداشت. دو تا از آن هندوانه های درشت و آبدار را برای خودش نگه داشته بود و یکی دیگر را هم هر طور شده بود باید می فروخت. چون فردا صبح، طلای امشب را به قیمت آهن قراضه هم نمی توانمست بفروشد.



ادامه مطلب ...
یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:یلدا,سال سی,حسن سلمانی,الههی الهام, :: 9:20 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « بنی آدم»

مدیر دبیرستان پسرانه ی«آینده» به مناسبت آغاز چهارمین سال مدیریت خود و نیز تأسیس دبیرستان،ضیافت شامی ترتیب داده بود. این مهمانی به تشویق و پیشنهاد « آتیه» صورت گرفته بود. او سرش برای این جور کارها درد می کرد. شل زرد، آش نذری، قربانی و ...هرچند  « بنی آدم » می دانست تنها قصد زنش تظاهر و خودنمایی است؛اما همیشه تسلیم دلایلی می شد که به ظاهر منطقی و عقلانی به نظر می رسید. آتیه به او حالی کرده بود که: « موفقیت مدرسه ی تو در کنکور نه تنها حاصل تلاش تو، بلکه نتیجه ی زحمت تک تک همکارات از دبیر و مربی گرفته تا دفتر دار و آبدارچیست. اگه فقط یکی از اونا خط تو رو نمی خوند یا مشکلی پیش می کشید،این جوری که شده نمی شد.»

بهتر بود که در واقع، مراسم را در همان دبیرستان برگزار کنند. فقط هم از کادر مدرسه به همراه خانواده هایشان دعوت کردند. یک محفل کاملاًخصوصی و صمیمی.بنی آدم با مشورت معاون ارشدش کتابخانه را که از سایر اتاق ها نسبتاً بزرگتر بود برای پذیرایی انتخاب کرده بود. علاوه بر جادار بودن چون در طبقه ی سوم ساختمان بود؛چشم انداز زیبایی هم به شهر داشت.می شد تجسم کرد که شبیه تالارهای سر برج های بلند پایتخت های بزرگ است. از آن تالارهای مخصوص خاطره های  ماندگار!


 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 18 دی 1391برچسب:بنی آدم, آتیه, دبیرستان,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان